تولد تولد تولدت مبارک عشقم
دخترکم ، نفسم تولدت مبارک
تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی
و بهترین غزل توی دفترم باشی
تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید
و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی
خدا کند که ببینم عروس گلهایی
خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی
خدا کند که پر از عشق مادرت باشی
خدا کند که پر از مهر مادرم باشی
همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد
تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی
تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود
تو دست کوچک باران باورم باشی
بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد
بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی
تو آمدی و خدا خواست از همان اول
تمام دلخوشی روز آخرم باشی
عزیزم امسال به مناسبت تولد شما بابا جون ما رو برای سفر به کیش برد ما رو کلی سورپرایز کرد شما هم کلی ذوق می کردی و خوشحال بودی ،البته اول قرار بود ما برای شما یه جشن تولد کفشوزکی بگیریم که به خاطر همین زن عمو جون (طلعت جون) زحمت کشیدن و این لباس قشنگ رو برای شما دوختن که خیلی ازش ممنونیم به خاطر همین این لباس زیبا رو با خودمون بردیم و شما توی گشتی که در پارک دلفین ها داشتی اونو پوشیدی و مثل پرنسس ها دور دور می زدی و اما در ادامه عکسهای شما.......
آرزو کردم خدا را گوهری
سالم و زیبا نگارین اختری
بر سرم او ریخت یکدنیا گهر
داد ما را او زرحمت دختری
دختری مانند گل زیبا و پاک
از همه ناراستیها او بری
پرنسس من در حال رفتن به پارک دلفنها
او گل کاشانه ما میشود
میکند بر ماهتاب او سروری
خنده بر لب دارد و نوری به چشم با نگاهش میکند افسونگری
من چه خوشبختم که دارم دختری دختری زیبا رخی تاج سری
دخترم زیبا گلم ای عشق من در نگاهم از همه عالم سری
کاش میشد تا ببینی در دلم کز همه خوبان عالم برتری
من برایت آرزو دارم همه خوبی و پاکی و نیکو اختری
ترنم گلی کلی با طاووسها حرف می زد خودشو به اونها معرفی می کرد
و عشقم این را در دومین سال زندگیت به تو می گویم
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهمید که :همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.